موفقیت...
?عـِشــْقِ آســـِمـانـیـــ?:
حکایت ?
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت
دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
او گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد
کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت :
کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده !!!
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت :
این مرد را رها کن
من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده
بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت :
این چه پول دادن است؟
گفت :
کسی که دود کباب را بفروشد
باید صدای سکه را تحویل بگیر
? @eshghe_asemaniii?